وداع افسران جنگ نرم با سرداران گمنام

چ, 04/08/1390 - 13:15
وداع افسران جنگ نرم با سرداران گمنام
بچه‌ها يكي يكي كنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها كه افسران جنگ نرم مي‌خوانندشان؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقيقي شرط ادب است؛‌ بعضي‌ها حيرت كرده‌اند؛‌ حالا تو هستي و خدا و شهيد؛ هر آنچه در دل داري بدون هيچ نگراني بازگو؛‌ عقده دل بگشا كه نامحرمي در اين جمع نيست. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج طلاب شايد چند ماه مي‌شد كه بي‌تاب زيارت شهدا بوديم؛ اما تب و تاب كار و مشغله‌هاي روزمره ما را از اصل زيارت عقب انداخته بود؛ خبر تشييع چند شهيد گمنام را كه شنيديم، فرصت را مغتنم ديديم؛ ياران‌مان از سفري دور آماده‌ بودند و شايد اين فرصتي بود براي ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتي به غنيمت برداريم و توشه حركت‌هاي آينده‌ كنيم. شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهيد گمنام؛ آنها كه با خداي خود وعده كرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بي‌نام و نشان بمانند؛‌ بي‌ناماني كه از نامداران زميني! نامي‌ترند. شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل هميشه و ما در تب و تاب ديدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظيم شد؛ يكشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پيش از خاكسپاري... خيلي از بچه‌ها تا به آنروز معراج شهدا را نديده بودند؛‌ بعضي حتي نامي از آن نشنيده بودند و بعضي‌ ديگر خيلي سال‌ مي‌شد كه به معراج نرفته بودند و اين فرصت براي همه ما مغتنم بود. "هوا بس ناجوانمردانه گرم است "‌ اما همكاران رسانه‌اي‌ام، خبرنگاران جوان باشگاه توانا را شور ديگري به حرارت انداخته است؛ وارد حيات معراج مي‌شويم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌هاي دوستانه، اينجا از شوخي‌هاي مرسوم جواني خبري نيست؛ براي ورود به سالن شهدا چند دقيقه‌اي پشت در سبز رنگي منتظر مانديم؛ در سبز رنگي كه سال‌هاست خانواده بيش از 11 هزار شهيد جاويدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند. زمان دير مي‌گذشت؛ اما اگر قدري دل به اين در و ديوار گوش بسپاريم، صداهايي به گوش مي‌رسد؛ چيزي شبيه زمزمه‌هاي سوزناك مادران صبور، غم بي‌پايان خواهران دلشكسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجواي برادراني كمرشكسته و كودكاني كه بايد باور مي‌كردند، دست‌هاي نوازش پدر به خاك سپرده مي‌شود. اينجا پشت اين در سبز كه تا لحظاتي ديگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روايت مادر شهيد «حسين مرادي» به يادم آمد؛ شهيد بيت‌المقدس؛ مادرم برايم روايت كرده بود، آخرين بار كه حسين به جبهه رفت، شب عيد بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتي نخود و كشمش توي جيب حسين مي‌ريزد و تعارف مي‌‌كند كه «حسين جان اگر بيشتر دوست‌داري، مشت ديگري بريزم»؛ اما حسين مي‌گويد «نه مادر جان زود برمي‌گردم»؛ و حالا 27 سال است كه مادر حسين منتظر مسافر جوانش خيره به راه رفته او نشسته است؛ او اين چند ساله در همان خانه قديمي زندگي مي‌كند و خانه را خالي نمي‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسين بيايد و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسين مي‌گويد «مي‌مانم تا بيايد». وارد سالن معراج شديم؛ حالا همه سكوت كرده‌اند؛ 5 تابوت با وقاري وصف‌ناپذير چنان آرام روي زمين نشسته‌اند كه گويي بر عرش خدا تكيه زنده‌اند و تو گويي ما، نه بر خاك كه بر اريكه افلاك پا گذاشته‌ايم؛ همه زينت اين 5 تخت سليماني، پرچم سه رنگ كشور است كه دور تابوت‌ها پيچيده و با يك روكش مشمايي حسابي محفوظ شده‌اند. بچه‌ها يكي يكي كنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها كه افسران جنگ نرم مي‌خوانندشان؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقيقي شرط ادب است؛‌ بعضي‌ها حيرت كرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را هميشه بر روي شانه‌ها و بالاي دست‌ها ديده‌‌اند و حالا بدون هيچ واسطه‌اي؛ تو هستي و شهيد؛ تو هستي و خدا و شهيد؛ هر آنچه در دل داري بدون هيچ نگراني بازگو؛ ‌عقده دل بگشا كه نامحرمي در اين جمع نيست... زيارت عاشورا كه شروع مي‌شود، دل‌ها كه هيچ، محفل ما هم حسيني مي‌شود؛ كجاييد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت كربلايي... صداي گريه‌ها و نجواها بلند شد؛ كسي اينجا غريبگي نمي‌كند؛ همه خودماني‌اند؛‌ حتي شهدا كه بچه‌ها تابوت‌‌هاشان را در آغوش گرفته‌‌اند؛ تابوت‌هاشان خاك سجده زيارت عاشوراي ما شد؛ بچه‌ها اشك ريختند و درد دل كردند و شهدا بي‌هيچ كلامي مهربان و آرام به حرف‌هاي ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما براي خودمان زيارت عاشورا بخوانيم، مداحي كنيم و حسين حسين سر دهيم؛ حقاً كه خوب ميزباناني بودند. زائران جوان، به ياد اشك‌هايي كه سال‌ها از گونه مادران انتظار جاريست، اشك ريختند؛ در حالي كه سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهايي با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول داديم بر مسير حقيقي انقلاب بايستيم و بر طريق شهدا مداومت داشته باشيم. وقتي مراسم تمام شد،‌ ديگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجيبي داشت؛ شايد هم نگاه ما حالت ديگري پيدا كرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بوديم! يكي‌يكي با شهدا وداع كرديم و از معراج بيرون آمديم؛ نمي‌دانم شايد براي همه ما غروب آن يكشنبه، چيزي شبيه غروب دوكوهه بود

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.